داستان راستان

ساخت وبلاگ
این چه کار افتاد آخر ناگهان این چنین باشد چنین کار قضا هیچ گل دیدی که خندد در جهان کو نشد گرینده از خار قضا هیچ بختی در جهان رونق گرفت کو نشد محبوس و بیمار قضا هیچ کس دزدیده روی عیش دید کو نشد آونگ بر دار قضا هیچ کس را مکر و فن سودی نکرد پیش بازی های مکار قضا این قضا را دوستان خدمت کنند جان کنند از صدق ایثار قضا گر چه صورت مرد جان باقی بماند در عنایت های بسیار قضا جوز بشکست و بمانده مغز روح رفت در حلوا ز انبار قضا آنک سوی نار شد بی مغز بود مغز او پوسید از انکار قضا آنک سوی یار شد مسعود بود مغز جان بگزید و شد یار قضا 179 گر تو عودی سوی این مجمر بیا ور برانندت ز بام از در بیا یوسفی از چاه و زندان چاره نیست سوی زهر قهر چون شکر بیا گفتنت الله اکبر رسمی است گر تو آن اکبری اکبر بیا چون می احمر سگان هم می خورند گر تو شیری چون می احمر بیا زر چه جویی مس خود را زر بساز گر نباشد زر تو سیمین بر بیا اغنیا خشک و فقیران چشم تر عاشقا بی شکل خشک و تر بیا گر صفت های ملک را محرمی چون ملک بی ماده و بی نر بیا ور صفات دل گرفتی در سفر همچو دل بی پا بیا بی سر بیا چون لب لعلش صلایی می دهد گر نه ای چون خاره و مرمر بیا چون ز شمس الدین جهان پرنور شد سوی تبریز آ دلا بر سر بیا 180 ای تو آب زندگانی فاسقنا ای تو دریای معانی فاسقنا ما سبوهای طلب آورده ایم سوی تو ای خضر ثانی فاسقنا ماهیان جان ما زنهارخواه از تو ای دریای جانی فاسقنا از ره هجر آمده و آورده ما عجز خود را ارمغانی فاسقنا داستان خسروان بشنیده ایم تو فزون از داستانی فاسقنا در گمان و وسوسه افتاده عقل زانک تو فوق گمانی فاسقنا نیم عاقل چه زند با عشق تو تو جنون عاقلانی فاسقنا کعبه عالم ز تو تبریز شد شمس حق رکن یمانی فاسقنا 181 دل چو دانه ما مثال آسیا آسیا کی داند این گردش چرا تن چو سنگ و آب او اندیشه ها سنگ گوید آب داند ماجرا آب گوید آسیابان را بپرس کو فکند اندر نشیب این آب را آسیابان گویدت کای نان خوار گر نگردد این که باشد نانبا ماجرا بسیار خواهد شد خمش از خدا واپرس تا گوید تو را 182 در میان عاشقان عاقل مبا خاصه در عشق چنین شیرین لقا دور بادا عاقلان از عاشقان دور بادا بوی گلخن از صبا گر درآید عاقلی گو راه نیست ور درآید عاشقی صد مرحبا عقل تا تدبیر و اندیشه کند رفته باشد عشق تا هفتم سما عقل تا جوید شتر از بهر حج رفته باشد عشق بر کوه صفا عشق آمد این دهانم را گرفت که گذر از شعر و بر شعرا برآ 183 ای دل رفته ز جا بازمیا به فنا ساز و در این ساز میا روح را عالم ارواح به است قالب از روح بپرداز میا اندر آبی که بدو زنده شد آب خویش را آب درانداز میا آخر عشق به از اول اوست تو ز آخر سوی آغاز میا تا فسرده نشوی همچو جماد هم در آن آتش بگداز میا بشنو آواز روان ها ز عدم چو عدم هیچ به آواز میا
داستان راستان...
ما را در سایت داستان راستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aysan foroshgah16848 بازدید : 207 تاريخ : دوشنبه 30 ارديبهشت 1392 ساعت: 20:33